اي لعبت خندان لب لعلت که مزيدست

شاعر : سعدي

وي باغ لطافت به رويت که گزيدستاي لعبت خندان لب لعلت که مزيدست
شيرينتر از اين خربزه هرگز نبريدستزيباتر از اين صيد همه عمر نکردست
داني که سکندر به چه محنت طلبيدستاي خضر حلالت نکنم چشمه حيوان
يا توت سياهست که بر جامه چکيدستآن خون کسي ريخته‌اي يا مي سرخست
جرم از تو نباشد گنه از بخت رميدستبا جمله برآميزي و از ما بگريزي
تا هيچ کس اين باغ نگويي که نديدستنيکست که ديوار به يک بار بيفتاد
چون عام بدانست که شيرين و رسيدستبسيار توقف نکند ميوه بر بار
و امروز نسيم سحرش پرده دريدستگل نيز در آن هفته دهن باز نمي‌کرد
کشتي رود اکنون که تتر جسر بريدستدر دجله که مرغابي از انديشه نرفتي
ما را بس از اين کوزه که بيگانه مکيدسترفت آن که فقاع از تو گشايند دگربار
وين کشته رها کن که در او گله چريدستسعدي در بستان هواي دگري زن